گاو با کلاس !
مهرداد آرام در گوشم زمزمه کرد : آنجا را نگاه کن .
معلم گفت : ساکت ! درستان را بخوانید . فردا امتحان دارید .
از پنجره به بیرون نگاه کردم . پسر بچه های پشت سر مردپیری روی الاغ نشسته بود و با یک گله گوسفند راهی صحرا بودند . گفتم : خوش به حالش . از امتحان راحت است .
مهرداد گفت : اسمش صابر است . فوتبالش خوب است گفتم عصر بیاید توی تیم ما بازی کند .
گفتم مگر عصر نباید برای امتحان فردا درس بخوانیم .
معلم آمد بالای سرما گوش مهرداد و من را کشید . گفت : چرا حرف توی گوشتان نمی رود ؟
مهرداد گفت : آخ آخ غلط کردم آقا دیگر تکرار نمی شود .
من توی دلم گفتم : خوش به حال صابر!
عصر همه بچه ها توی زمین چمن جلوی مدرسه جمع شده بودند . صابر هم آمد . سر به زیر و کم حرف بود . مهرداد فت : این صابر است .
گفتم : خوش به حالت صابر
صابر پرسید: چرا؟
گفتم : از مدرسه و امتحان راحتی . امروز صبح که می رفتی صحرا ، حتما از پنجره مدرسه ما را می دیدی و توی دلت می گفتی : این بیپاره ها را نگاه کن که توی این هوای خوب مجبور هستند توی کلاس زندانی باشند و هی درس بخوانند .
صابر سرش را بلند کرد و به جایی دور چشم دوخت و گفت : من خیلی دوست دارم توی مدرسه کنار شما درس بخوانم ولی تو پدرم از شهر برگردد ،مجبورم به پدربرزگم کمک کنم ، من صبح ها که از اینجا رد می شوم ، اصلا حواسمبه مدرسه و شما نیست . اصلا شما را نمی بینم . من همیشه حواسم به اومان است که هر روز چمن های زمنی فوتبال مدرسه را خراب می کند .
همانجا یک فکر درخشان و شیطنت آمیز به ذهنم رسید . روز بعد صبح زود با کمک صاب گوشان را بردیم و توی کلاس ول کردیم ، کمی علف هم برای گاو ریختمی گاو مشغول خوردن شد و بعد دمش را بالا برد و کف کلاس را شست . هر کدام از بچه ها که وارد کلاس می شدند از دیدن گاو برزگ وسط کلاس و بوی آن از کلاس فرار می کردند . وقتی معلم آن وضعیت کلاس را دید ، گفت : بچه ها هر که میتواند برود و گاو را از کلاس بیرون کند .
من گفتم : آقا اجازه ! من صاحب گاو را می شناسم بروم صدایش کنم گاو را از کلاس بیرون ببرد .
معلم گفت : سریع
من رفتم و صابر را صدا زدم .آن روز به لطف گاو ، هم صابر به مدرسه آمد و هم امتحان ما به علت کثیفی کلاس یک روز عقب افتاد .