در انتظار آبگوشت
در بسیاری از فرهنگ ها ، شخصیت های طنز پردازی وجود داشته اند که با حرف ها و کارهای پندآموز خود ، نکته هایی را به دیگران گوشزد می کرده اند . مثل شخصیت ملانصرالیدن در میان اعراب که اغلب ما لطیف ها و حکایت هایی درباره او خوانده ایم . نام این شخصیت در کشور مالزی ” پاک پندیر” است . پاک پندیر مثل ملانصرالدین آدم ساده لوح و زود باوری به نظر می رسد . اما در واقع بسیار زیرک است و حرفهای خود را با طنز و شوخی بیان میکند .
روزی دوستان “پاک پندیر” به او گفتند که اگر بتواند در هوای خیلی سرد زمستانی بدون پتو و روشن کردن آتش، شب تا صبح پیرون از خانه طاقت بیاورد، یک شام حسابی پیش ان ها دارد، اما اگر کم بیاورد یا کلکی در کارش باشد، باید به همه آنها شام بدهد . پاک پندیر قبول کرد و شب بعد از در حالی که دوستانش او را از پشت پنجره زیر نظر داشتند . رفت حالی که دوستانش او را از پشت پنجره زیر نظر داشتند، رفت توی کوچه و جلوی در نشست. اما کم کم از سوز سرما شروع کرد به لرزیدن و نوک انگشتانش از سرما کبود و بی حس شد . همین طور که به شدت می لرزید و دندان هایش تق تق تق به هم می خورد . خواست که از این کار منصرف شود ، اما همین که بلند شد تا به خانه برگردد . شعله شمعی را دید که پشت پنجره یکی از همسایه ها روشن بود . در حال که به شعله لرزان شمع خیره شده بود ، در خیالش مجسم کرد که یک آتش حسابی روشن کرده و دست و پایش را در آن گرم می کند .
به این ترتیب، کم کم سرما را فراموش کرد و همین طور که از گرمای آن آتش خیالی گرم بود، یکدفعه متوجه شد صبح شده است. او از این که توانسته بود مقاومت کند و یک شام برنده شود، خیلی خوشحال بود. وقتی نزد دوست خود رفت، آن ها با حیرت به قیافه رخ زده او چشم دوختند و گفتند: ” تو واقعآ آدم عجیبی هستی! چطور توانستی توی آن سرمای کشنده طاقت بیاوری؟” پاک پندیر توضیح داد که چطور به شعله شمع خیره شده و آن را در ذهن خود کپه ای از آتش تجسم کرده بود و توانسته بود سرمای سوزان را تحمل کند .
دوستانش که نمی خواستند شکست را قبول کنند ، گفتند : قبول نیست ، تو به ما کلک زده ای !قرار نبود خودت را با چیزی گرم کنی . من که خودم را با چیزی گرم نکردم.-پس آن شعله شمع چه بود ؟ اگر خودت را با آن گرم نکرده بودی ، می مردی . آنها مدتهای زیادی با هم بحث کردند .عاقبت پاک پندیر تسلیم شد و گفت : بسیار خب . شما برنده شدید ، برای شام همگی مهمان من هستید . وقتی مهمان ها به خانه پاک پندیر آمدند خبری از غذا نبود . پاک پندیر گفت : نترسید برای شام آبگوشت بار گذاشته ام ، اما هنوز خوب نپخته است .
مهمانان که خیالشان راحت شده بود ، یکی دو ساعت به گپ زدن گذارند تا اینکه شکم هایشان به قار و قو افتاد . اما چون هنوز خبری از شام نبود . پرسیدند : پاک پندیر !پس شام چی شد ؟چرا اینقدر طول کشیده ؟ پاک پندیر گفت : من شام روی اجاق گذاشته ام اما نمی دانم چرا هنوز نپخته ، شاید شما بهتر بدانید ، اگر زحمتی نیست یک نگاهی به آن بیندازید . مهمانها به آشپزخانه رفتند و دید پاک پندیر یک قابلمه بزرگ را روی شعله شمع گذاشته است ! یکی از مهمانها با تعجب پرسید : معنی این کار چیه ؟ ما را مسخره کرده ای ؟ یکی دیگر گفت : تو واقعا انتظار داری یک قابلمه آبگوشت با همین شعله شمع بپزد ؟ پاک پندیر لبخندی زد و گفت : به گفته خودتان این همان شعله ای است که دیشب مرا گرم کرده بود و نگذاشت از سرما بمیرم . پس باید برای پختن یک قابلمه آبگوشت هم کافی باشد . من حرف شما احترام گذاشتم شما هم باید حوصله کنید !!