دیوانه ای که عاقل بود
مرد کنار ماشین ایستاده و دست به کمر زده بود و با صدای بلند با خودش حرف می زد:
ای بابا ! شانس را می بینی؟ حالا چه وقت پنجر شدن ماشین بود ؟ حالا پنجر شدی، باید درست جلوی یک دیوانه خانه خراب شوی که دویست چاره ای نبود . مرد باید چرخ را عوض میکرد . رفت و زاپاس را از پشت ماشین آورد . زیر ماشین جک زد و پیچ های چرخ پنچر شده را یکی یکی باز کرد . خواست چرخ را بیرون بکشد که یکدفعه پایش به پیچهای باز شده خورد و در یک چشم به هم زدن پیچ ها سر خوردند وداخل جوی آبی که آنجا بود، افتادند . جوی آب سرازیر بود و تا مرد به خودش بجنبد ، آب پیچها را با خودش برد .
مرد با ناراحتی با هر دو دست روی سرش کوبید و دوباره به خودش بد و بیراه گفت . چشمش به پنجره های دیوانه خانه افتاد که روی به خیابان بود . دیوانه ها برایش زبان بیرون آورده بودند و مسخره بازی در می آورند .
مرد فریاد زد : «خدایا! حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ تا بیست کیلومتر جلوتر هم مغازه نیست که پیچ بخرم !عجب خر شانس هستم من!»
ناگهان یکی از دیوانه ها سرش را به نرده پنجره چسباند و فریاد زد :« آهای آقایی که بخودت بد و بیراه می گویی ، از هر چرخ ماشینت یک پیچ باز کن و به چرخ چهارم ببند ، برو بیست کیلومتر جلوتر پیچ بخر ! مرد با انگشتانش سرش را خاراند و فکر کرد و گفت :«این دیوانه راست می گوید!»
بعد همین کار را کرد و قبل از این که راه بیفتد ، رو به دیوانه ای که این پیشنهاد را داده بود کرد و گفت :«تو با این عقل و هوشت چرا توی دیوانه خانه هستی؟»
دیوانه فریاد زد :« برو عمو ! من دیوانه ام ، اما احمق که نیستم !»
نوشته ی احمد عربلو