زنگ انشا: زمستان
یک روز زمستان پدرم مریض بود و پول نداشت برود کرمانشاه پیش دکتر که دو تا سوزن به او بزنند و دیگر مریض نشود. یک گاو و دو تا ماده گاو داشتیم که هرکدامشان گوساله ای داشتند. پدرم گفت که ماده گاوها را میفروشم و پولش را با خود به کرمانشاه می برم و به نزد دکتر می روم. پدرم خیلی مریض بود. یکی از ماده گاوها را فروخت به پانصد و پنجاه تومن و به کرمانشاه رفت. چند روزی گذشت و پدر برنگشت و ما دلتنگ و دلتنگ تر می شدیم. صبح که می شد تا غروب چشم خود و خواهر و مادرم به راه پدرم بود. تا ماشینی می آمد میرفتیم جلویش را می گرفتیم برای اینکه بدانیم آمده یا نه. یک روز جمعه من خانه نبودم و پیش تنها ماده گاومان بودم. وقتی که غروب شد و ماده گاو را به خانه می آوردم رفیقم اسمعلی را دیدم که توی باغشان میرفت گفت:
– عبدالله مژده بده که پدرت از کرمانشاه بر گشته است.
حرفش را باورنکردم و گفتم:
– تو دروغ می گویی
گفت: – نخیر به خدا، آمده.
همراه ماده گاو تند تند به خانه آمدیم. هر کسی که به من می رسید می گفت که پدرت از کرمانشاه برگشته است. وقتی که به خانه رسیدم ماده گاو راتوی طویله فرستادم و رفتم به اتاق و گفتم:
-پدر، خوش آمدی!
گفت: – سلامت باشی !
دست توی جیبش کرد و دوسه دانه «نقل» [نوعی شیرینی ارزان قیمت] به من داد و گفت
– عبدالله برو کمی علف توی آغل گاوها بریز و بیا خانه. حال پدرم دوسه روز خوب شد، روزهای بعد مثل روزهای پیش شد.
سه چهار دفعه ی دیگر هم رفت کرمانشاه و ماده گاو دیگری هم که مانده بود، فروخت و هنوز هم حالش خوب نشده .
آنروز که ماده گاو را میفروخت، من پشت بام خانه نشسته بودم و دیدم که پدرم ماده گاو را به یک نفر «پشت دربندی» داد.انگار کوه «قلالان» را روی سرم خراب کرده بودند. خیلی گریه کردم.
یادت بخیر ماده گاوم، یادت بخیر با آن شاخهایت که مثل شاقول می ماند، با آن دهانی که علف ها را با آن میخوردی، با آن چشمهای درشت و قشنگت. حالا که تو را فروخته اند، ماست و دوغ کدام ماده گاو را بخوریم. ظهر که بخانه برمی گردم از ماستی که مادرم قرض کرده یک لقمه میخورم و گریه می کنم. یاد آن روز میافتم که آن «پشت دربندی» آمد و تو را برد و من هرچه فریاد زدم که ماده گاوم را نبرید. کسی گوش به حرفم نداد.
تو را فروختیم و پدرم هم پولی را که از فروش تو به دست آورده بود، خرج دارو و درمان کرد و هنوز هم حالش خوب نشده، سینه اش درد می کند و مرتب سرفه می کند .
مردم می گویند که جگر پدرم سیاه شده و حالش خیلی خراب است. اما پدرم میگوید که اگر بهار بیاید و هوا خوب بشود من هم سر زمینم می روم و کار میکنم و حالم خوب میشود.
حسینعلی حسنی کلاس پنجم – برگرفته از کتاب برف ۱۳۵۸