معلمم روزت گرامی
هنوز مهرِ بی پایان نگاهش که در مردمک چشم هایش مثل نبض دستِ مادرم می تپید ، در حافظه ام جاری ست . از همان روز نخست مدرسه که هق هق ام انگار تمامی نداشت تا امروز که نمی دانم کجای زمین نفس می کشد یادش در من زنده است . آموزگار سال اول ابتدایی ام را می گویم . کسی که در میان لغزش اشک و حرف های بریده بریده ام که مدام مادرم را می خواستم ، آرام در آغوشم گرفت و گفت من هم مادرت هستم . کسی که صبوری اش را چکه چکه در نوازش دستانش ریخت و آرامم کرد . هنوز هم امنیت ِ آغوشش با من است . روزی که انگار جهان متحد شده بود تا مرا از مادرم جدا کند تنها او بود که با صدایی بی نهایت آرام و مهربان گفت من هم مادرت هستم . با همه ی کودکی ام پذیرفتم که او ، او که دستانش رنگ امید داشت ، مادرم باشد . هنوز هم او را مادر خودم می دانم .
که اگر محبت و صبوری اش نبود این واژه ها نبودند تا در ستایش اش ، سر تسلیم فرود آورند. شکیبایی اش در جان او رخنه داشت و بی دریغ چون آسمان می بخشید ،علم اش را . که اگر نبود روشنای ِ آرامش و صبرش ، مسیر دانستن مان در تاریکی فرو رفته بود . که اگر نبود صداقت باورش به ما، قلم همان روز در دست مان خشکیده بود که مسیر دشوار بود . همه ی مادرانگی اش را روی تخته سیاه می ریخت تا لوح سفید روح مان را با شهد دانش طراوت و تازگی بخشد . چند صباح دیگر که خودم آموزگار می شوم نگاهش را روزی صدبار مشق می کنم تا فراموش نکنم آموزگاری یعنی صبوری .تا از یاد نبرم مادرانگی کردن را . امید بی پایان نهفته در عمق چشمانش را هر روز در حافظه ام تکرار می کنم تا از یاد نبرم آموزگاری یعنی ایمان .ایمان به عشق . ایمان به امید .